کلاه از سر من ...اما سرت سلامت و خوش باشی

سپرده ام دل و دریا را به حوض کوچک نقاشی

شکوه یک شب بارانی نشسته در ته چشمانم

شهاب می شوی و دیگر نمک به زخم نمی پاشی

نه اسب مانده برای من ،نه اصل حادثه یادم هست

زمین به دور خودش چرخید تا بیافتم و تو پاشی

تو را که خاطره ات گم بود میان این همه زیبایی

کنار چاه قسم خوردم عزیز مصرو زلیخاشی

نگاه کن به همین اطراف فصل ها اتفاق می افتند

...