کلاه
کلاه از سر من ...اما سرت سلامت و خوش باشی
سپرده ام دل و دریا را به حوض کوچک نقاشی
شکوه یک شب بارانی نشسته در ته چشمانم
شهاب می شوی و دیگر نمک به زخم نمی پاشی
نه اسب مانده برای من ،نه اصل حادثه یادم هست
زمین به دور خودش چرخید تا بیافتم و تو پاشی
تو را که خاطره ات گم بود میان این همه زیبایی
کنار چاه قسم خوردم عزیز مصرو زلیخاشی
نگاه کن به همین اطراف فصل ها اتفاق می افتند
...
+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم آبان ۱۳۹۰ ساعت 17:55 توسط مهری مهرمنش
|