تقسیم

تقسیم می شوم به دو نیمه دو رود گنگ       تقسیم می شوم به دو حجم عمیق و تنگ

تقسیم می شوم به دو طیف سیاه و سرخ       زیبا به چشم دلبرکانی پریده رنگ

نیمی برای این که به کوهی بدل شوم            نیمی برای تکه شدن تکه تکه سنگ

گم می شود قسمتی از من میان باد            از من فراری است نمی آید او به چنگ

در ناگزیر بی خبری پرسه می زنم                 هی وصله می زنم بدنم را به گوش زنگ

دردم شبیه درد کسی نیست بی گمان       این را بخوان دوباره بخوان مکث کن درنگ

من بار ها به سبک خودم گریه کرده ام       خندیده ام به صورت این روزها قشنگ

وقتی جدال بین دو نیمه همیشگی است    آلوده ام به لذت خون خوردن و به جنگ 

پر می شوم به طرز عجیبی از این فضا        تصویر ماه می شوم .و صورت پلنگ

حالا دو نیمه ام که در این شعرمی دوم           روحی هزار پاره تنی گیج و گنگ و منگ

ای زندگی نخواه که درکت کنم همین          ما را به حال خویش رها کن به ما نخند

قصه

تصمیم داری قسمتی از ماجرا باشم     یک قصه ی خوب و قشنگ ونخ نماباشم

یک قصه که پایان خوبی داردو من هم    یک فرد معمولی کمی دیر آشنا باشم

مثل حضور  کودک این قصه بازیگوش        یا گاه گاهی ساکت و بی سر صدا باشم

گفتی سفر در ماجرایت هست اما نه!     دنبال جایی بهتر از اینجا چرا باشم؟

من حوض کوچک را نمی فهمم چرا باید؟    در آب های آبی دنیا رها باشم؟

وقت کمی دارم ولی حتما نباید که          پا گیر بازی چراغ و سایه ها باشم

پایان خوش باید کمی مثل خودم باشد       باید خودم پایان خوب ماجرا باشم

.....................................

 

اینجای قصه نقطه ای بگذار می آیم      یک روز که تنها خودم تنها خدا باشم