گرفت فال و به من گفت که فراق افتاد

خیال کردم و یک روز اتفاق افتاد

شبیه دانه ی برفی سفید و سرگردان

هوای سرد به من خورد و در اجاق افتاد

به تخته های پر از مهره فکر می کردم

به آتشی که از آن شور و اشتیاق افتاد

کسی نشست کنارم دوباره طاس انداخت

نگفت جفت من است و ندید طاق افتاد

کسی نبود ،کسی که خیال می کردم

کسی که آمد و یک روز اتفاق افتاد

نشست پشت همین پنجره که میبینی

و باغ مثل من از چشم این اتاق افتاد