اتفاق
گرفت فال و به من گفت که فراق افتاد
خیال کردم و یک روز اتفاق افتاد
شبیه دانه ی برفی سفید و سرگردان
هوای سرد به من خورد و در اجاق افتاد
به تخته های پر از مهره فکر می کردم
به آتشی که از آن شور و اشتیاق افتاد
کسی نشست کنارم دوباره طاس انداخت
نگفت جفت من است و ندید طاق افتاد
کسی نبود ،کسی که خیال می کردم
کسی که آمد و یک روز اتفاق افتاد
نشست پشت همین پنجره که میبینی
و باغ مثل من از چشم این اتاق افتاد
+ نوشته شده در شنبه چهارم دی ۱۳۸۹ ساعت 18:23 توسط مهری مهرمنش
|